به نام خدا        

داستان هدیه بی بی و چادرش 

مونا رهبر عالم 

استاد مشاور: سرکارخانم وجدی 

متوسطه اول غیر انتفاعی دخترانه علوی(پایه هفتم)

پژوهش سرای دانش آموزی رازی  ناحیه دو شیراز

سال تحصیلی 93-92 

چکیده

                        داستان کوتاه هدیه بی بی و چادرش داستانی  برگرفته از زندگی  واقعی مونا رهبر کلاس هفتم از مدرسه دخترانه ی علوی است، که درباره ی اتفاقاتی که از بدو تولد تا 12 سالگی اش رخ داده با مخاطبین خود سخن می گوید. دخترک کوچکی که بعد ازیک دوره کوتاه نا امیدی ،  با توسل به بی بی فاطمه زهرا (س ) پا به این جهان گذاشته و تا مدت ها او را هدیه بی بی می نامیده اند .

            او که حجاب چادر را برای خود انتخاب کرده است  در تعامل با همکلاسی هایش با چالشی بزرگ رو به رو است .اما خودساختگی و و توکلش به خدا باعث شده از پس مشکلات برآید.

  

مقدمه :

بدیهی است که توکل به خدا وشناخت و معرفت نسبت به معصومین علیه السلام جزو اعتقادات راسخ شیعیان است .اما کمرنگ شدن این اعتقادات در هم سن و سالان من ، و تقویت ضد ارزش ها توسط رسانه های بیگانه، رواج شبهات و تمسخر دختران محجبه در مدارس مرا بر آن داشت تا دست به قلم شده و تجربیات چند سال اخیر خود را هر چند ناچیز در اختیار دیگران قرار دهم.در این داستان با ارائه ی راهکارهای نو در تقویت فرهنگ ملی مذهبی  ، برگزاری جشن های تکلیف ، دفاع از آرمان ها و اعتقادات ، شخصیت بخشی به حجاب برتر و استفاده کاربردی از آیات وموضوعات قرآن کریم  سعی در جلب رضایت خداوند و مخاطبین داستان  داشته ام .

این داستان را به ساحت مقدس حضرت فاطمه زهرا (س ) وتمامی والدین دلسوز این مرز و بوم بخصوص مادر عزیزم سرکار خانم مرجان واعظی تقدیم می کنم.

 برای شروع داستان بروتوادامه مطلب

ما شاءالله  لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم 

                جمله ای آشنا که هنوز هم گاهی پدرم  از روی  عادت با دیدن ما به زبان می آورد تا به قول خودش از روی محبت چشممان نزند . این جمله را از وقتی به دنیا آمده ام به سفارش مادربزرگم ورد زبانش کرده است از همان روزی که من با وزنی معادل یک کیلو و چهارصد گرم  یا به قول خانم فاضل زاده دبیر علوممان با جرمی به اندازه یک هندوانه کوچک،دو ماه زودتر از موعد متولد شدم . وقتی فیلم های نوزادی ام را نگاه می کنم  خنده ام می گیرد کف پاهایم فقط به اندازه ی انگشت شست پدرم بوده است و پاهای یک وجبی ام را روی هم می انداخته ام قدو بالا یم چهل سانتی متر بیشتر نبوده .کوچکترین لباسی که در سیسمونیم پیدا می شده ، سه سایز از بدنم بزرگتر بوده است. مادرم می گوید :" آنقدر دهان کوچکی داشتی که من مجبور بودم  ذره ذره با سرنگ یا با قاشق چایخوری به تو شیر بدهم ."

     آنچه از آن دوران می دانم  این است که بعد از تولد تا پنج روزهیچ کدام از افراد خانواده مرا ندیده اند .مسئولین بخش نوزادن بیمارستان مسلمین شیراز اطلاع دقیقی از وضعیت مزاجی من یا لا اقل کوچکترین  امیدواری برای زنده ماندنم، به والدینم نمی دادند. هیچ کس دقیقا نمی داند که چه مدت زیر دستگاه اکسیژن بوده -ام اما بالاخره بعد از برگزاری یک دعای توسل خانوادگی  نذر و نیاز واز همه مهم تر توسل به خانم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها  با خانواده ام تماس می گیرند و مرا به آنها تحویل می دهند.  اینطور شد که وقتی به خانه آمدم تا مدت ها مرا "هدیه ی بی بی (س)" صدا می کرده اند.

 نمی توانم حال و هوای مادرم را در آن روزهای سخت مجسم کنم .همین قدر می دانم که علاقه  او به فرزندش قابل توصیف نیست و زحمات او جبران ناپذیر است.    حتما بیماری زردی نوزاد ضعیفش خاطرات تلخی برایش به همراه داشته که حاضر نیست در مورد آن  روزها ،زیاد صحبت کند  .

    شاید هیچگاه نتوانم احساس  او را در شب ها و روزهایی که شیر داشت اما فرزندی در آغوشش نبود، درک کنم. داستانی  دردناک شبیه داستان رباب، مادر حضرت علی اصغر (ع). اما لطف همین خاندان شامل حال من شد تا اینکه از خطرها رستم و خیلی زود با مراقبت های شبانه روزی اطرافیانم جان گرفتم ،رشد کردم و قد کشیدم .حالا که گاهی بزرگ تر ها از خاطرات کودکیم سخن می گویند بهتر می فهمم که بزرگ کردن دختر هفت ماهه ای که بعدها بسیار بازی گوش ، کنجکاو و تا حدی خرابکار بوده ، چندان هم آسان نبوده است .

          ازکودکی ام خاطرات زیادی به یاد دارم .شعرهای زیادی حفظ می کردم .با داستان بسیار مأنوس بودم وحتی بعضی از قصه  ها را به طور کامل حفظ می شدم در چهار سالگی به جامعه القران کریم شیراز رفتم و حفظ موضوعی قرآن کریم را با روش اشاره شروع کردم . وقتی شش ساله شدم خواندن قرآن برایم سخت نبود.. در مهد کودک به بازی های گروهی علاقه زیادی داشتم .

         نقش پر رنگ پدر و مادرم در موفقیت های من غیر قابل انکار است . مادری که خود فرهنگی و مـأنوس با نسل جوان است و پدری که با تلاش خود سعی در کسب رزق حلال و تربیت دینی  فرزندانش  دارد .

                خوب به خاطر دارم که وقتی نه ساله می شدم  ، زمزمه های گرفتن جشن تکلیف برای من در بین بستگان شنیده می شد . همه در مورد جشن باشکوهی صحبت می کردند که قرار بود به مناسبت شروع عبادت من در روز میلاد با سعادت امام رضا (ع) در خانه برگزار کنند جشنی که به یادماندنی ترین جشن تولدم شده است .

                 به خاطرم هست که همیشه از پوشیدن دامن های بلند خوشم می آمد . دوست داشتم دنباله ی دامنم روی زمین کشیده شود برای همین دامن های بلند مادرم را می پوشیدم و در خانه  راه می رفتم . این بار غافلگیر شده بودم .لباسی که مادرم برایم سفارش داده بود شامل یک مقنعه ی آستین دار و یک  دامن بلند ، پرچین و تزئین شده  با مرواید بود که درست مثل لباس یک فرشته با پارچه ساتن صورتی دوخته شده بودو تزئیناتی از تور داشت .

                 مداح مراسم -سرکار خانم صالحی- یکی از دوستان فرهنگی مادرم و خواهر شهید محمد مهدی صالحی بود .او خانمی ریز نقش با صدایی دلنشین و جذاب  است که هنوز هم  با نفس های گرم و راهنمایی های عاشقانه اش  مرا یاری می کند .

شعرهایی که او با کمک مادرم  از دست کاری واسونک های شیرازی و تغییر آن ها برایم ساخته بود را هیچ گاه فراموش نمی کنم وقتی با شور و حرارت می خواند :

"روز هشت و ماه هشت و سال ما هشتاد و هشت 

 جشن تکلیف مونا هست زیر سایه ی امام هشت (ع)

 مونا خانم چادری شد لباس بلند پوشید       

روسری کنید سرش  وقت عبادتش رسید                            

زیر سایه ی شاه چراغ و زیر سایه ی امام رضا    

                         بردنش بالوی بلندی زیر بال فرشته ها خوشکلی داده خدا ، چشم قشنگ ، قدّ بلند         

                         شکر نعمت خدا  او می کنه  با روی بند   جانمازش صورتی ،چادر نمازش صورتی 

                            ای خدا دستش بگیر و همرهش کن نصرتی

لعنت شیطون کنید و بانگ شادی سردهید 

 دخترم نه ساله گشته ، شیرینیش کل سردهید....."

                 این شعرهای زیبا و شنیدنی  برای جمع زنان و دختران حاضر تازگی داشت . همه به وجد آمده بودند دست می زدند و می خندیدند و بعد از هر بیت یک نوا می گفتند :" ای یار مبارک بادا       ایشالله مبارک بادا" دوستانم  با بال های فرشته ، شمع و شمعدان به دست ، دور من می چرخیدند و با آهنگی زیبا و هماهنگ می خواندند :

"نه شمع بیارید ، نه لاله ببندید ، نه بار بگوئید ، جشن عبادت برتو مبارک ، جشن عبادت برتو مبارک"

 

                 مراسم روسری گذاری و کیک بری  با صدای کل های جمعی خانم های فامیل به زیبایی هر چه تمامتر برگزار شد .

                   بعد از مراسم وقتی با همان لباس زیبا  اولین نماز مغرب و عشای واجبم  را در رواق مطهر احمدبن موسی شاه چراغ (ع)  به جا می آوردم  نگاه های سنگین و تحسین برانگیز زائران حرم مطهر را بر روی خود احساس می کردم نگاههایی که نگذاشتند من اولین نماز تکلیفم را عاشقانه و با حضور قلب بخوانم .

شاید آن روزها معنی و اهمیت کارهای مادرم و زنان فامیل را  خوب نمی فهمیدم اما امروز که دختری دوازده ساله ، چادری و مجبه هستم ،خدا را به خاطرداشتن این همه نعمت  شاکرم .

سالهایی که در دبستان دخترانه ی علوی تحصیل می کردم .دربیشتر مسابقات ناحیه دو آموزش و پرورش شیراز شرکت کرده و به لطف خدا در رشته های مختلف کسب مقام کردم . مسابقات قرآن ، احکام ، نقاشی ، خوشنویسی ، شعر ، المپیاد کامپیوتر ، انیمیشن سازی و... تا جایی که در کلاس ششم به کمک خواهرکوچکترم ثنا، مقام اول کشوری را در مسابقات تولید محتوای الکترونیک کتاب های درسی کسب کردم و درنمایشگاه بین المللی تهران  جایزه ی سه ماه زحمت تابستانه ام را  از دست معاون وزیرتحویل  گرفتم .

نقش پر رنگ پدر و مادرم در موفقیت های من غیر قابل انکار است . مادری که خود فرهنگی و مـأنوس با نسل جوان است و پدری که با تلاش خود سعی در کسب رزق حلال و تربیت دینی  فرزندانش  دارد .

 

 

           سوال همیشگی دوستانم این است  که :" چرا چادر می پوشی ؟ چرا این قدر حجاب برایت مهم است ؟" گاهی هم بدون سوال کردن فقط مرا  مسخره می کنند . امّل صدا می کنند .گاهی  هم با دلسوزی لحنشان را عوض می کنند و می گویند:" آخی! گناه داری ! مجبورت  می کنند بپوشی نه ؟" و صد البته که هستند کسانی که حجاب مرا دوست دارند و دلشان می خواهد مثل من باشند و الگو می گیرند.

بیشتر بچه ها فکر می کنند من به خاطر اینکه مادر و اطرافیانم چادری هستند چادری شده ام اما واقعیت این است که هیچ اجباری در کار نبوده وقتی چند بار بیرون از مدرسه چادر پوشیدم  نا خودآگاه احساس آرامش بیشتری کردم .کم کم از حجاب برتر خوشم آمد و امروز دیگر حاضر نیستم آن را کنار بگذارم در این حالت احساس می کنم به معبودم نزدیکترم .احساس می کنم وقتی چادر می پوشم خداوند فرشته هایش را صدا می کند و می گوید:"ببینید هدیه بی بی است ها ! چادری شده."

                 در یکی از روزهای سرد پائیزی وقتی با چادر وارد کلاس شدم به محضی که کیفم را روی صندلی گذاشتم یکی از همکلاسی هایم  به یکباره چادرم را از پشت سرکشید و گفت :"مونا بس کن این چیه می پوشی ؟"

                آن قدر ناگهانی این اتفاق افتاد که من شکه شده بودم .وقتی چادرم را کف کلاس دیدم خشم تمام وجودم را گرفته بود .دقیقا نمی دانستم چکار باید بکنم  . باتندی به او نگاه کردم و اما از روی عادت خودداری کرده و چیزی نگفتم . از آنجا که سعی کرده ام همیشه با همه مهربان باشم،نخواستم که حرکت نسنجیده ای انجام دهم .فاطمه محکم گفت :" چه کارش داری ؟ به تو چه مربوطه ؟ " مریم گفت :" دوست داره بپوشه ، فضولی ؟ " از حمایت بچه ها کمی آرام گرفتم . وقتی خم می شدم تا چادرم رابردارم و روی دسته ی صندلی بگذارم به یاد حرف های مادرم افتادم که می گفت دختران محجبه باید صبور ، مهربان و جذاب باشند تا هم مبلغین خوبی برای د ین باشند هم دوستانشان را از دست ندهند  .چادری  که قرار بود بعد از برداشتن از زمین روی صندلی بگذارم  نا خود آگاه روی سرم جای گرفت .کش چادر را پشت سرم محکم کردم . دوباره احساس آرامش کردم . دست هایم را در آستین های کوچک چادر دانشجوئیم فرو کردم واینبار نگاه مهربان من  به الناز او را وادار کرد که عذر خواهی کند . لبخند زدم وبا فکر تازه ای که به سرم زده بود با سرعت  بالای تریبون کلاس پریدم . حالا دیگر تقریبا تمام کلاس متوجه موضوع شده بودند  با این حال می خواستم یک بار برای همیشه  به سوال های همه پاسخ دهم به ذهنم رسیده  بود که با شوخی این کار را انجام دهم .

                 ماژیک وایت برد را برداشتم و چند بار روی میز زدم .حالا دیگر همه ی بچه ها به من نگاه می کردند.با لحنی که می فهمیدند می خواهم با شوخی یک حرف جدی بزنم ، مثل یک بازیگر در نقش سخنران ، بریده بریده و محکم گفتم :"ببینید عزیزانم ! من ، به ، هزارویک دلیل عقلی ،اعتقادی ، مذهبی ، قلبی ، عشقی، واصلا دل بخواهی  دوست دارم چادر بپوشم . که ، این مسئله ، برای بسیاری از شما ، قابل هضم نیست ، چون ، اساسا" ، زاویه دید  برخی از دوستان عزیزم به چادر، با من فرق می کند .اما اگر بخواهم از نگاه دنیوی و مادی این عزیزان به چادرم نگاه کنم باید بگویم ، او بهترین دوست من است.بله بهترین دوست . دوستی که عاشقانه از من مواظبت می کند . حتما می پرسید چه طوری ؟- شمرده شمرده و به شکلی که همه ی بچه ها متوجه منظورم شوند- گفتم : مثلا وقتی نور آفتاب صورتم را می سوزاند به این شکل خودش را سپر من می کند."دست هایم گوشه ی چادر را بالابردو جلو صورتم گرفت . دوستانم لبخند زدند . ادای نشستن را درآوردم گوشه ی چادرم را باز کردم و گفتم:"  او حاضر است زیرانداز من شود . همان گوشه را روی شانه ام انداختم و ادامه دادم :یا  اگر رو انداز لازم داشته باشم با افتخار این کار را برایم انجام می دهد ."  چادرم را به دور خود پیچیدم و گفتم:" او به هنگام سرما  به خوبی از من محافظت می کند تا مبادا سرما بخورم  و به هنگام گرما مرا باد می زند،تا گرما زده نشوم ."دست هایم همزمان با جملات بیان شده حرکت می کردند و  بچه ها از نمایش من و چادرم  می خندیدند .ادای آدم های گریان را در آوردم و گفتم : "این چادر طاقت گریه ی من را ندارد ، می دانید اگر اشکی از گوشه ی چشمانم سرازیر شود دستانش را بالا می آورد و اشکهای مرا با مهربانی پاک می کند و چشمانم را می نوازد . "خندیدم و گفتم:"  اگر جایی که نباید بخندم  این اشتباه بزرگ از من سر بزند جلو صورتم را می پوشاند تا دیگران نگویند چه دختر بی ادبی است ." حالا دیگر بعضی از بچه ها از دیدن شکلک هایم روده بر شده بودندومن ادامه دادم :" تازه  این قدر خاکی و متواضع است که حاضر است  پیشانی عرق کرده ی مرا پاک کند و وقتی در حیاط مدرسه با آب سرد وضو می گیرم  مادرانه  خودش را تر می کند و دست و صورت مرا خشک. حتی اگر در مجلسی  نخواهم کسی مرا ببیند  مثل یک ماسک صورت مرا می پوشاند ."

             زیر ماسک چادر مانده بودم و فکر می کردم که چادر چه کمک دیگری به من کرده است که یکباره یادم به چیزی افتاد . ماسک صورتم رامحکم کنار زدم و با فریاد گفتم:" بی انصاف ها !" همه ساکت شدند و من ادامه دادم :"چادر زبان بسته ی من دیروز  به داد همه ی شما  رسید و کمکتان کرد . مگر نه اینکه نور پنجره کلاس در تخته هوشمند افتاده بود و شما پاورپوینت درسی تان را خوب نمی دید ید. چه کسی خودش را روی پرده ی کلاس پهن کرد تا در محیطی تاریکتر  و با آسایش بیشتر درس را بفهمید ؟بچه ها با خنده به هم نگاه می کردند و هر کس به شکلی تایید می کرد ."

            این بارلحن جدی تری گرفتم و باز هم بریده بریده گفتم : "پس ، خواهش می کنم ، هیچ وقت ، هیچ وقت ،به چادر عزیزمن توهین نکنید من عاشقش هستم واو همیشه با من خواهد بود ."

          حالا کلاس  به فکر فرو رفته بود و من بعد از کمی سکوت با بغضی که سعی در پنهان داشتنش داشتم ادامه دادم :"این چیزهایی که گفتم فقط فواید دنیوی و کمک های مادی حجابم است . سودی که قرار است این نوع حجاب  بعدها و در آخرت به من برساند  قابل شمارش نیست .این  چادر نشانه ی دین من ، مذهب من ، اعتقادات و آئین من است و یادگاری از خانمی است که به من زندگی دوباره بخشیده است." حالا دیگر اشک درچشمانم حلقه زده بود. به سختی ادامه دادم :" دوست ندارم دیگر کسی در این باره با من بحث کند."

          گوشه های چادرم را با احترام بوسیدم  ، از تریبون به نرمی پایین آمدم چشمان اشک آلودم را با گوشه ی چادرم پاک کردم یکباره تمام طول کلاس را دویدم و بچه ها را در همان حالت بهت زده تنها گذاشتم . در راه پله ها به این فکر می کردم که چه کسی این جملات را در دهان من گذاشت؟ حتما باز هم خدا هدیه بی بی و چادرش را یاری کرده است .

     آری خداوند می فرماید :

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرْکُمْ وَیُثَبِّتْ أَقْدَامَکُمْ :

  شان نزول آیه

ای کسانی که ایمان آورده اید ، اگر (آئین ) خدا را یاری کنید ، شما را یاری می کند و گامهایتان را استوار می دارد.

 

                                   پایان